.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۸۶→
مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون می دادم که ارسلان اخمی کردوگفت:چیه؟!خوشگل ندیدی؟
دست ازسرچشمای مشکیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!
ارسلان لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!
لبخند ارسلان جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!
ابرویی بالا انداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که ارسلان گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!
وبعدباچشمای مشکیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به پارسا گفتی که اونجوری دپ شد؟
- هیچی نگفتم بهش!
- توگفتی ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.
ارسلان پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!
اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.
وبعدهم بی توجه به ارسلان،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!
کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو متین جلوم سبز شد!
اِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول پارسا،بعد ارسلان،حالام این؟!
لابد دفعه بعدیم محراب میاد دیگه.
این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!
متین لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:نیکا خانوم امروز تشریف نیاوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه نیکا تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این متینه به نیکا نظرداره.لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.
متین که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.
این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر نیکا رو دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!
متین دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.
یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های نیکان!!!!وا!!!!!جزوه های نیکو دست این چیکارمیکنه؟
متین لبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،نیکا خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.
دست ازسرچشمای مشکیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!
ارسلان لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!
لبخند ارسلان جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!
ابرویی بالا انداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که ارسلان گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!
وبعدباچشمای مشکیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به پارسا گفتی که اونجوری دپ شد؟
- هیچی نگفتم بهش!
- توگفتی ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.
ارسلان پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!
اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.
وبعدهم بی توجه به ارسلان،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!
کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو متین جلوم سبز شد!
اِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول پارسا،بعد ارسلان،حالام این؟!
لابد دفعه بعدیم محراب میاد دیگه.
این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!
متین لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:نیکا خانوم امروز تشریف نیاوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه نیکا تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این متینه به نیکا نظرداره.لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.
متین که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.
این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر نیکا رو دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!
متین دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.
یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های نیکان!!!!وا!!!!!جزوه های نیکو دست این چیکارمیکنه؟
متین لبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،نیکا خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.
۱۸.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.